در این روز ها کمتر به انترنت دسترسی دارم و نمی توانم به وبلاگ های دوستان سر بزنم. حال و هوای نوشتن را هم ندارم. گاهی خاطره های هذیان گونه می نویسم که شاید جاهایی از آن به تفسیر بیشتر نیاز داشته باشند. می دانم که اگر دقیق و علمی بنویسم، روزنامه ها و مجله ها جای خوبی برای چاپ نبشه هایم می شوند. اما اینجا وبلاگ من است. یعنی خانه ام که در آن مجبور نیستم که با تشریفات عمل کنم. هر چه دلم می خواهد می گویم و می نویسم- با این که در اینجا هم مجبور به خودسانسوری شده ام.
از دوستان و خواننده گان وبلاگ شهرنوش پیشاپیش از پراگنده گویی ها و به روز نکردن ها عذر خواهی می کنم.
بعضی خوابها و رویا هایم همیشه گی اند و تعبیر های همسانی برایم دارند. گاهی خواب می بینم که از بلندی به زمین می افتم. در فاصله میان بلندی و زمین یک درد بیدردی را در پاهایم حس می کنم. قلبم نمی لرزد؛ اما انگار از درون خالی می شود. در بیداری فکر می کنم که درنوردیدن فاصله میان بلندی و زمین حتما مثل عبور از برزخ است. می دانم وقتی که در اجرای یک کنش دلهره دارم چنین خوابی می بینم و در حقیقت این خواب هراس و دلهره ام را به من درونم گوشزد می کند.
گاهی خواب می بینم که باید به جایی بروم؛ اما هر چه کوشش می کنم نمی توانم آمادة رفتن شوم. لباسم مناسب نیست، جورابم را نمی یابم و یا هم همه جوراب هایم یک لنگه اند. الماری بوت ها را باز می کنم. بوتها همه پاره شده اند. بعد وقتی سر سرک استم هیچ موتری نیست که مرا به مقصد برساند.
یک بار خواب دیدم که برای رفتن به دانشگاه عجله دارم. در خیابان هیچ موتری نیست. بعد از مدتی یک موتر تکسی می آید؛ اما قبل از این که من سوار شوم کسی دیگری موتر را کرایه می کند و من باز هم منتظر می مانم. یک موتر دیگر می آید. در آن بالا می شوم. موتر حرکت می کند. ناگهان باد شدیدی می وزد و آسمان را ابر های تیره می پوشانند. در جایی موتر توقف می کند. راننده رویش را به طرفم دور می دهد و قت قت می خندد. بعد با دست به بیرون اشاره می کند. برایش می گویم که عجله دارم و باید حرکت کند؛ اما راننده در حالی که ابروانش را بلند برده است و چهرة متفکرانه به خود گرفته است، می گوید که به پیش رویت نگاه کن. دروازه را باز می کنم و تعجب می کنم؛ همه جا را آب گرفته است و در مقابل ما یک گودال بزرگ پر از آب است که آب گل الود در آن با جوش و خروش بالا و پایین می رود.
به طرف آسمان می بینم. ابر ها پراگنده شده اند. جاجایی از آسمان رنگ آبی روشن دارد. آفتاب از گوشه یک توتة بزرگ ابر چشمک می زند. راننده به طرف گودال پر از آب می بیند و همچنان قهقهه می خندد. داخل موتر می شوم و به راننده اشاره می کنم که موتر را حرکت بدهد. راننده با تمسخر می گوید که از آب چگونه بگذرم؟ التماس می کنم و راننده ناگهان به دویدن آغاز می کند و از من و موتر دور می شود. هر چه صدا می کنم رویش را بر نمی گرداند.
گاهی خواب می بینم که راهم را در خیابان های تنگ و تاریک گم کرده ام و کسانی مرا تعقیب می کنند. هر چه می دوم به جایی نمی رسم و از هر سو به کوچه های بن بست رو به رو می شوم و صدای پاهایی را از عقبم می شنوم.
ب