احسنت؛ آرمان شهر

در این روز ها مثلی که بیشتر در دنیای اوهام سیر می کردم و مثل یک آدم رمانتیک قرن نزدهمی - شاتو بریانی که کاریکاتور (رنه) را تصویر می کند- اندیشه های درون خود را که غالباً جرأت بروز آن را نداشته ام، ابراز می کنم. نمی دانم چرا؟ خوب شاید هم به دلیلی که واقعا در وبلاگ نویسی خود را راحت حس می کنم. فکر می کنم که در فضای آرام خانه با لباس راحتی که دوست دارم چای تیره سیاه رنگ را می نوشم و کتاب های عزیز خود را می خوانم.

دوستی برایم گفت که یادداشت های اجتماعیی که در وبلاگ می نویسی نسبت به همه نوشته هایت خوب است. با وجود این تشویق دوستانه، دیریست که یادداشت های اجتماعی هم نداشته ام. بیزار و دلزده و سردرگم از هویت خود در دنیای ابلومویستی فرو می روم. نوشته نکردن من این معنا را ندارد که درگیر کار های اجتماعی و فرهنگی نیستم. اما خود سانسوری در نوشتن، به ویژه مواردی که فکر می کنی دوستی و آشنایی را ممکن خفه بسازی، در وجودم بیداد می کند. در روابطم با دوستان روز تا روز محافظه کار می شوم. چرا؟ ناصر با خنده می گوید که محافظه کاریت ارثی است! شاید... اما عیبی در آن نمی بینم. در محافظه کاری با دوستانم خود را راحت حس می کنم و خدا را شکر می کنم که در مناسبات سیاسی و اجتماعی محافظه کار نشده ام.

امروز باز هم در گفت و گو و بحث های راه اندازی شده از سوی بنیاد آرمان شهر در تالار لیسة استقلال شرکت کرده بودم.

 

ادامه نوشته

امید دارم که عید خوشی را سپری کرده باشید!

عید مثل یک خواب خوش، کودکی هایم را در آغوش می گرفت و با ملاطفت موهایم را نوازش می داد. آهسته آهسته و ملایم پا بر می داشت و به دنیای خیال هایم وارد می شد. عید برایم مثل یک لباس رنگی ارزان قیمتی بود که در تنم با خنده های دختران خاله و ماما رنگ می گرفت. ، عید برایم بوی خوش عطر مادر و سگرت بابه جانم بود، عید برایم خنده های زنگ دار نارون و شهرزاد بود؛ عید بوسیدن دست بی بی جان و ماما ها بود همه چیز های قیمتیی که امروز به خواب می مانند.

سالها گذشت و عید ها تکرار شد. در این میان من باور هایم را گم کردم و جای خوشی هایم را کینه سیاه رنگی گرفت که با هیچ پنداری نمی توانم عوضش کنم.

در  سالهای اخیر از خیال نزدیک شدن عید به لرزه می افتم. هیچ عیدی را نمی خواهم از هر چیز دروغین نفرت میکنم. از خوشی های دروغین  تصنعی، از سلام و علیک و بگو بشنو های دروغین و تصنعی و از همه کلیشه هایی که نمی گذارند به خواست خودم نفس بکشم و با زنده گی  که خودش دروغی بیش نیست، گذاره کنم؛ اما خوشی های فرزندان و دوستانم در عید مرا خوش می سازند.

 امید دارم که عید خوشی را سپری کرده باشید.

 

خون و برکت!

در یک حمله انتحاری بیشتر از 30 نفر از کارمندان اردوی ملی و مردم رهگذر دیروز در کارته پروان شهر کابل به شهادت رسیدند. خود را در غم همه خانواده ها که عزیزان شان را از دست دادند، شریک میدانم و حمله انتحاری را با هر بهانه یی که باشد، محکوم می کنم.

کاش مسلمانان می توانستند که با گفت و گو و تساهل دشواری ها را حل کنند، نه با دهشت ، انفجار و خون.

*

 

در کنار موتر کرولای آبی رنگ ایستاده ام. موتر را خاک گرفته است. کمی دورتر می روم تا لباس هایم با آن برخورد نکنند. باز هم به طرف موتر نظر می اندازم. شیشه های پر از خاک موتر کدر  و تاریک است. با کنجکاوی می خواهم به درون آن نظری بیندازم. سیت های موتر از زیر قشر خاک کبود و تیره به نظر می آیند. باز هم منتظر می مانم. یک دقیقه، پنج دقیقه و ده دقیقه ...

دلم تنگ می شود. خاک را استنشاق می کنم. سرک خاک پر است. آدم هایی که از سرک می گذرند، نیز خاک پر استند. به دورها نگاه می کنم. روز آفتابی است اما رنگ شعاع آفتاب کدر و بی رنگ است. یکبار فکر می کنم که از آفتاب خاک می ریزد و رنگ آبی آسمان را خاکی می سازد. بوی خاک را می شنوم. خاک را می بلعم و نفسم بند میشود. خاک یکبار مثل یک پرسش مثل یک نیاز در پندارهایم دوران میکند. فکر می کنم که این پرسش خاکی که در جریان خونم به گردش افتاده است، همه بدنم را پر از خاک کرده است.

ادامه نوشته

یک خواب تیرماهی در ماه مهر

در این روز ها کمتر به انترنت دسترسی دارم و نمی توانم به وبلاگ های دوستان سر بزنم. حال و هوای نوشتن را هم ندارم. گاهی خاطره های هذیان گونه می نویسم که شاید جاهایی از آن به تفسیر بیشتر نیاز داشته باشند. می دانم که اگر دقیق و علمی بنویسم، روزنامه ها و مجله ها جای خوبی برای چاپ نبشه هایم می شوند. اما اینجا وبلاگ من است. یعنی خانه ام که در آن مجبور نیستم که با تشریفات عمل کنم. هر چه دلم می خواهد می گویم و می نویسم- با این که در اینجا هم مجبور به خودسانسوری شده ام.

از دوستان و خواننده گان وبلاگ شهرنوش پیشاپیش از پراگنده گویی ها و به روز نکردن ها عذر خواهی می کنم.

 

بعضی خوابها و رویا هایم همیشه گی اند و تعبیر های همسانی برایم دارند. گاهی خواب می بینم که از بلندی به زمین می افتم. در فاصله میان بلندی و زمین یک درد بیدردی را در پاهایم حس می کنم. قلبم نمی لرزد؛ اما انگار از درون خالی می شود. در بیداری فکر می کنم که درنوردیدن فاصله میان بلندی و زمین حتما مثل عبور از برزخ است. می دانم وقتی که در اجرای یک کنش دلهره دارم چنین خوابی می بینم و در حقیقت این خواب هراس و دلهره ام را به من درونم گوشزد می کند.

گاهی خواب می بینم که باید به جایی بروم؛ اما هر چه کوشش می کنم نمی توانم آمادة رفتن شوم. لباسم مناسب نیست، جورابم را نمی یابم و یا هم همه جوراب هایم یک لنگه اند. الماری بوت ها را باز می کنم. بوتها همه پاره شده اند. بعد وقتی سر سرک استم هیچ موتری نیست که مرا به مقصد برساند.

یک بار خواب دیدم که برای رفتن به دانشگاه عجله دارم. در خیابان هیچ موتری نیست. بعد از مدتی یک موتر تکسی می آید؛ اما قبل از این که من سوار شوم کسی دیگری موتر را کرایه می کند و من باز هم منتظر می مانم. یک موتر دیگر می آید. در آن بالا می شوم. موتر حرکت می کند. ناگهان باد شدیدی می وزد و آسمان را ابر های تیره می پوشانند. در جایی موتر توقف می کند. راننده رویش را به طرفم دور می دهد و قت قت می خندد. بعد با دست به بیرون اشاره می کند. برایش می گویم که عجله دارم و باید حرکت کند؛ اما راننده در حالی که ابروانش را بلند برده است و چهرة متفکرانه به خود گرفته است، می گوید که به پیش رویت نگاه کن. دروازه را باز می کنم و تعجب می کنم؛ همه جا را آب گرفته است و در مقابل ما یک گودال بزرگ پر از آب است که آب گل الود در آن با جوش و خروش بالا و پایین می رود.

به طرف آسمان می بینم. ابر ها پراگنده شده اند. جاجایی از آسمان رنگ آبی روشن دارد. آفتاب از گوشه یک توتة بزرگ ابر چشمک می زند. راننده به طرف گودال پر از آب می بیند و همچنان قهقهه می خندد. داخل موتر می شوم و به راننده اشاره می کنم که موتر را حرکت بدهد. راننده با تمسخر می گوید که از آب چگونه بگذرم؟ التماس می کنم و راننده ناگهان به دویدن آغاز می کند و از من و موتر دور می شود. هر چه صدا می کنم رویش را بر نمی گرداند.

گاهی خواب می بینم که راهم را در خیابان های تنگ و تاریک گم کرده ام و کسانی مرا تعقیب می کنند. هر چه می دوم به جایی نمی رسم و از هر سو به کوچه های بن بست رو به رو می شوم و صدای پاهایی را از عقبم می شنوم.

ب

ادامه نوشته