رحمت و رنگ بر بیرنگ باد!

هنوز طفلی بیش نبودم که با نام بیرنگ کوهدامنی آشنا شدم. او دوست نزدیک بابه جانم بود. بابه جانم دوستان بیشماری داشت و دارد؛ دوستان او با این که همه در خانة ما رفت و آمد داشتند اما هر دوست او نمی توانست که در حریم قلب های ما حضور پیدا کند. مادرم از غالب این دوستان خاطر خوشی نداشت و این ناخوشی دلیل استواری هم داشت که ما می توانستیم با قلب های کوچک خود آن را دریابیم. وقتی دوستی با خانم و خانوادة خود وارد خانة ما شد می دانستیم که آن دوست توانسته است که اعتماد و اطمینان مادر را به دست بیاورد.

بعضی شب های جمعه با دوستان نزدیک این چنینی همنشینی داشتیم؛ در خانة خود مان و یا در خانة آن دوستان. وقتی استاد بیرنگ با خانوادة خود به خانة ما می آمدند، گرم گفت و گو با بابه جانم می شدند و مادرم با فرحناز خانم - اگر نام شان را اشتباه نکنم، آخر خیلی سالها گذشته است- از هر در سخن می گفتند و ما (نارون، شهرزاد و من) با اشتیاق می شنیدیم.

تا جایی که می دانستم غالب دیدگاه های بابه جانم  با استاد بیرنگ در تناقض بودند، آنان اندیشه های سیاسی مخالف داشتند؛ اما ادبیات رشته مهربانی  بود که صمیمیت را یکسان برای شان قسمت  می کرد. بازتاب این صمیمیت  لبخند مهربان لبهای شان بود که بی دریغ بر ما می افشاندند.

یک روز مادرم از بازار لیلامی یک پیراهن مخمل که زمینه های هفت رنگ داشت، برایم آورد. آن شب قرار بود که استاد بیرنگ و خانواده اش به خانة ما بیایند. شاید سیزده - چهارده سال داشتم، می خواستم که نزد مهمانان پاک و آراسته جلوه کنم، چوری های شیشه یی هفت رنگی پیدا کردم و بعد قیافه گرفته مثل یک عروسک (البته عروسک خیلی زشت) در بلند ترین چوکی خانة سالون ما نشستم. وقتی استاد دید که من به آن وضع نشسته و ناشیانه می خواهم چیزی را نمایش بدهم، به خنده افتاد و فوراً به تمجید از لباس و چوری هایم پرداخت و گفت: پیراهنت بسیار مقبول است؛ اما اگر چوری ها نمی بود، این قدر مقبول نمی شدی.

همه به خنده افتادند و من شرمزده سرم را پایین انداختم و دانستم که درست تمثیل نکرده ام. فرحناز خانم گفت: چوری ها را از کجا خریدی؟ باید من هم از این چوری ها پیدا کنم. و من بیشتر شرمزده شدم. دانستم که آنان به نحوی می خواهند مرا کمک کنند تا خجالت نکشم. ناوقت شب وقتی آنان به خانة خود رفتند، چوری ها را از دستم کشیدم و در جایی گذاشتمش و با خود عهد کردم: بعد از این هرگز ناشیانه عمل نمی کنم.

وقتی استاد بیرنگ کتاب (ترکمنستانی که من دیدم)  را چاپ کرد، دیدگاهم نسبت به او دگرگون شد. در آن سالها من با این که کمرو و خجالتی بودم و گپ های قلبم را بر زبان نمی آوردم؛ اما از دو آشته های ضد دولت بودم و شب و روز به پیروزی مجاهدین و مبارزه علیه روس ها فکر می کردم. فکر کردم که استاد با این کتاب خود به احساسات مردم خیانت کرده است. امروز اصلاً به یاد نمی آورم که در آن کتاب چه چیزی نوشته بود؛ اما مثلی که خاطرات سفر استاد به ترکمنستان بود و من نتوانسته بودم که تمجید ها و تعریف هایی که از نظام سوسیالستی آن دیار کرده بود، بر بتابم. البته بعد ها دانستم که استاد شعر های این چنینی هم دارد و امروز می دانم که داوری من چه ظالمانه بود.

و بعد به یاد نمی آورم. مثلی که استاد به سفر رفت و یا روابطش با خانوادة ما سرد شد. اصلاً به یاد نمی آورم. در نوجوانی روی ابر ها نشسته ای و گرمی زنده گی نمی گذارد که به همه چیز و همه کس فکر کنی.

سه چهار سالی گذشت. نخستین روز های زنده گی دانشجویی را می گذشتاندم که در صنف با استاد بیرنگ رو به رو شدم. او قرار بود که به ما درس ادبیات فارسی دری  بدهد. ذوقزده و آشنا برایش سلام دادم. علیک اش سرد و ساده بود. سردیش همه وجودم را گرفت. چرا مرا نشناخت؟

می خواستم که هر چه زودتر مرا بشناسد: من همان دختر کوچک دوست شما استم که امروز بزرگ شده ام و به دانشگاه آمده ام. این حس بزرگ بینی و خود بینی در وجودم بزرگ شد و به من جرات داد که پرسشی کنم. در آن روز ها پرسش مد روز، پرسیدن در مورد ماتریالیزم و دیالکتیک و رابطه بین این دو بود. وقتی پرسشم را مطرح کردم همچنان با همان لحن سرد و نگاهان سرد و لهجه خشن گفت: این پرسش را از استاد جامعه شناسی تان بپرسید، من به شما درس ادبیات می دهم. به جای این پرسش قلم و کاغذ را بگیرید تا به شما املا بگویم. باز هم شرمزده شدم و دانستم که کنش ناشیانه یی کرده ام. اما امروز او مرا به یاد نمی آورد تا کمکم کند  و  فرحناز خانم نیز نیست تا همراهی کند. عهد فراموش شده ام  را با خودم به یاد آوردم:

بعد از این هرگز ناشیانه عمل نمی کنم.

استاد املا گفتن را از واژه های شاهنامه و متون کلاسیک آغاز کرد. می نوشتم و اشک هایم هم سر بیرون آمدن را داشتند تا غرور- بیهوده- شکسته ام را جبیره کنند. ورق ها را جمع کرد و در همانجا به اصلاح آنها پرداخت. - آن روز تعداد کمی از دانشجویان در صنف حاضر بودند- همه را به یکسو گذاشت و یک ورق را بلند کرد و گفت: منیژه کی است؟ در حالی که زمین را می دیدم، برخاستم. گفت: خوب منیژه کیست؟ باز هم گفتم: من استم. با بی حوصله گی گفت: منیژه استی و یگانه کسی استی که همه واژه ها را درست نوشته ای؛ اما منیژه را می شناسی؟ تازه ملتفت شدم و شروع کردم: منیژه دختر افراسیاب شاه توران زمین بود که عاشق بیژن پسر گیو شد...

نمی دانم که چه ها گفتم درست و نادرست. مثل همان روز خوش کودکی ام که از چوری هایم تمجید کرده بود، از درست نویسی  و معلوماتم تعریف کرد.

روز ها گذشت و استاد مرا که دست نوازش را بار ها بر سرم کشیده بود،  نشناخت. بعد از ماهی فکر می کنم که بابه جانم برایش چیزی گفته بود. یک روز وقتی در راهرو دانشکده برایش سلام دادم، برایم گفت: خوب پس منیژه تو استی. و بعد از مکث کوتاهی گفت: خوب درس می خوانی اما دختر واصف باید خیلی بهتر از این باشد. بعد از ختم سمستر باز هم او را ندیدم، مثلی که باز هم به سفر رفت و یا من غرق در رویا های جوانیم شدم. دیگر با هم ندیدیم و او ندانست که دختر واصف هیچگاهی بهتر از آن نشد تا شایسته گی آن نام بزرگ را در کنار خود داشته باشد.

در سالهای اخیر می دانستم که در لندن زنده گی می کند. باری در آلمان شماره تیلفونش را به دست آوردم و خواستم با ایشان صحبت کنم؛ اما دوستی که شماره را برایم داده بود گفت استاد بیرنگ در وضعیت روانی خوبی نیست و با نوشیدن مشروب روزش را شب می کند و غالباً نمی خواهد که با دوستانش صحبت کند. نخواستم مزاحمش شوم.

و امروز وقتی به وبلاگ روشنا- آقای افضلی سر زدم، ناگهان خبر مرگش را خواندم. تکان خوردم. آن چنانی که در هر مرگی تکان می خورم و اندوهی که ریشه در دوران کودکی و جوانیم داشت، چشمانم را تار کرد.

استاد محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی شاعر، نویسنده، پژوهشگر، فرهنگی و عاقل مردی بود که یک عمر با فرهنگ زیست و با شعر افسانه گفت. نمی گویم که او غول ادبیات و فرهنگ این کشور بود و مادر وطن فرزندی چون او نزاده است؛ ولی او فرزند برومند این سرزمین بود که پاس تاک های سرسبز را  داشت؛ در نبشتن و سرودن کوشا بود؛ یک عمر قلم در دست داشت و بدان ارج و ارزش می گذاشت و به تاج زرین ادبیات تعظیم می کرد.

استاد بیرنگ سهم خودش را به زنده گی  پرداخت؛ و چه بدبخت و بی خبرم من که خبر مرگ او را چند روز بعدِ خاموش شدنش می شنوم و چه بدبخت، فقیر و غریب  است جامعة فرهنگی مان که حتا به یاد ندارد که رنگی بود که بیرنگش می نامیدند و هشیوار مردی بود که عاقل می گفتندش.

سهم او از زنده گی همین بود.

 

 

 

چرا قهرمانی گمنام می ماند؟

رسانه ها سروصدا دارند، خبرنگاران به مایک های خود نظرمی اندازند و از درست بودن آن خود را مطمین می سازند. مردم حاضر در فرودگاه هیجان دارند و سایر شهروندان به شیشه های تلویزیون خود چشم دوخته اند. قهرمان در راه است. نثار احمد بهاوی تکواندو کار، نایب قهرمان جهان شده  و  توانسته است که هادی ساعی حریف ایرانی خود را که قهرمان جهان بود، شکست بدهد. چه پیروزی بزرگی! آیا این پیروزی در تاریخ ورزش افغانستان تکرار نمی شود. چرا؟

بله حتما تکرار می شود، اما مردم توان هضم این همه پیروزی را ندارند؛ رسانه ها  با نشر خبر ها، گزارش ها و مصاحبه های بهاوی اشباع شده اند. کسی در فرود گاه به ساعت خود نظر نمی اندازد. موتری به عنوان هدیه در فرودگاه نیست. رییس المپیک، کارمندان المپیک و ورزشکاران.... آنان همه مصروف اند نمی توانند کار های مهم! خود را رها کنند و به استقبال فردی بروند که هنوز هم گمنام است. او با این که قهرمان شده است، گمنام است. او غریب ماند چون فقیر بود؛ عکس او را دیده اید؟ می دانم که او را نمی شناسید. او با این که یگانه ورزشکار افغانستانی است که در مسابقات المپیا 2008 در چین شرکت خواهد کرد، اماگمنامی بیش نیست و گمنام باقی خواهد ماند. (جغرافیای قاتل) نام او را بلعیده است. گمنامی او حکایه از نابرابری ها و تبعیض در جامعه دارد. فقیر است، از ملیت هزاره است، خانه ندارد، موتر ندارد و بالاخره خانواده مقتدر  ندارد.

 چه می گویم؟ این همه مدرک که برای گمنامیش کافی است و عزت نفس، غرور و هنر او متاع خیلی ارزشمندی نیست که بتواند با نداشته های او مبارزه کند.

روح الله نیکپا تکواندو کار انجمن بنیان گذارن تکواندو پومسه در افغانستان  در مسابقات کوریا اوپن که در آن بیشتر از سی کشور شرکت داشتند، با شکست دادن ورزشکارانی از کویت، بلجیم، جاپان مقام سوم را به دست آورد. این برد زمینه آن را مساعد ساخت که نیکپا در مسابقات تکواندوی آسیا در ویتنام نیز شرکت کند و حریفان پاکستانی، تاجکستانی، قرغیزستانی و تایلندی خود را شکست بدهد و با به دست آوردن مدال نقره و مقام دوم سهمیة شرکت در المپیا سال 2008 را برای افغانستان به دست بیاورد. به دست آوردن مقام نایب قهرمانی از مسابقات جهانی کار ساده یی نیست. او نخستین تکواندو کار افغانستان خواهد بود که در مسابقات المپیایی شرکت خواهد کرد؛ اما سیمای او در رسانه های کشور خودش کمرنگ است؛ کسی به او نمی اندیشد؛ کسی برای سفرش تدارک نمی بیند.

یاداشت: این سطر ها به مفهوم کمرنگ ساختن قهرمانی بهاوی نیست؛ او افتخار بزرگی را به مردم این سرزمین کمایی کرده است؛ اما نیکپا نیز سزاوار تجلیل شایسته از سوی رسانه ها و جامعة ورزشی افغانستان است. بیایید او را گرامی بداریم.

    

مبارک اتصالات!

 طاعنان بر  حکومت دموکراتیک خرده می گرفتند که مهر دختران را 300 افغانی تعیین کرده اند اما امروز مدعیان دموکراسی و تجارت مهر دختران را  یک سیم کارت مبارک اتصالات معادل 150 افغانی می دانند.

*

شب قبل یک آگهی جالب از طریق چندین شبکه تلویزیونی نشر شد. در بازار اقتصاد امروز  نشر و پخش آگهی ها زیربنای استمرار هر رسانه را می سازد. سرمایه و آگهی غالباً نقش تعیین کننده در سرنوشت هر رسانه دارند و میزان قدرت شان گاهی تا اندازه یی است که عوامل درون سازمانی و برون سازمانی یک رسانه را نیز کاملاً در کنترول خود می آورند. حالا من به بحث چندی و چونی آگهی ها در ژرف ساخت و رو ساخت رسانه ها کاری ندارم. تنها در مورد همین آگهی خواستم چیزی بگویم.

یک سالن بزرگ است. ظاهرا محفل عروسی و نکاح جریان دارد. بحث روی تعیین مهر برای دختر است. پدر وکیل دختر می گوید که من یک چیز خاص می خواهم. خانوادة پسر با پریشانی در انتظار دو چیز اند: مبلغ هنگفت و یا چیزی معادل آن و یا هم یک جلد قران کریم.

در خانواده های روشنفکر غالباً به جای تعیین مقدار گزاف پول و یا هم خانه و ملکیت دیگری مهر دختر شان را یک جلد قران کریم تعیین می کنند. بیننده گان در انتظارند که از زبان پدر وکیل یکی از این دو را بشنوند.

پدر وکیل دختر بجای مهر از خانوادة پسر، یک سیم کارت اتصالات می خواهد. یک پسر تعجب می کند و می پرسد: سیم کارت اتصالات؟ بعد جناب پدر وکیل به شرح مزایای این سیم کارت می پردازد.

حالا تعجب من در این است که سازنده گان این آگهی تلویزیونی برای جذابیت خواسته اند که یک اعلان غیر متعارف بسازند، متوجه این حقیقت نبودند که با این کنش خود به توهین دو ارزش در باور های مردم می پردازند. یک معادل ساختن یک جلد قران مبارک با یک سیم کارت مبارک و دو دیگر همسان دانستن ارزش مهر یک دختر با یک سیم کارت 150 افغانیگی.

*

برای این که خسته نشده باشید به این روایت بی نمک و بی مزه که راویان نقل کرده اند گوش بدهید:

پیرمرد که پتلون کاوبای و لنگی سیاه به سر داشت، در حالی که به ریش دراز و خینه کرده اش دست می کشید، به نماینده گی فروشات اتصالات داخل شد و به فروشنده گفت:

-         ببخشید قیمت این سیم کارت چند است؟

فروشنده که دختر خانم جوان و زیبایی بود، موهای های لایت شده اش را تکان داد و گفت:

-         150 افغانی. مبارک است.

-         لطفا برای من چهار دانه بدهید.

-         چهار دانه؟! همه اش را برای خود می خواهید؟

-    اوه ه ه بلی. من مجرد استم. این سیم کارت های مبارک به زودی مشکل مرا حل می کنند. به اتصالات مبارک می گویم او با این کار مبارک خود مرا پیوند می دهد.

بعد با آهسته گی افزود:

-         اگر خواسته باشید، یکیش را به شما می دهم.

 

داد خواهی و عدالت انتقالی چه مفهومی را ارائه می کند؟!

داد خواهی و عدالت انتقالی مقوله های تازه در واژه نامة دموکراتیک چند سال اخیر اند که مثل دانه های تسبیح در دست جامعة مدنی افغانستان بالا و پایین می روند. چه  مفهومی را ارائه می دارند؟ در پاسخ تنها میتوان گفت که مثل هر مقولة اجتماعی دیگر که در افغانستان وارد می گردد، تعبیر و تفسیر های متفاوتی را نیز در ذهن شهروندان و اعضای جامعة مدنی تداعی می کنند و هر صاحب نظری! از آن تعبیر و تفسیر ویژه یی در تطابق با منافع خود دارد.

جنگ و بحران در هر کشوری قربانیان به جا می گذارد. تجارب کشور های دیگر نشان می دهد که هر کشور جنگ زده بعد از مرحلة گذار فرایند دادخواهی را آغاز کرده است و قربانیان و متضررین جنگ را شناسایی کرده  و به استناد سند های ارائه شده گناهکاران و مجرمان را به محکمه کشانیده است.

اتفاقا در این روز های اخیر در چند گردهمایی که روی عدالت انتقالی و دادخواهی بحث می شد، شرکت داشتم و متوجه شدم که تا حال توافق نظر بین کسانی که آغاز کنندة این بحث اند، وجود ندارد. کسانی می گویند که فرایند عدالت انتقالی به دلیلی در جریان می افتد که جنایبتکاران شناسایی گردند و به محاکمه کشیده شوند؛ اما گروه دیگر می گفتند که عدالت انتقالی به این مفهوم است که قربانیان جنگ شناسایی گردند و به نحوی به التیام درد های شان پرداخته شود و به تساهل دعوت گردند تا نیازی به محاکمه کردن جنایتکاران نباشد.

این دو مساله در نفس خود نقض کنندة همدیگر اند. اگر قرار باشد که جنایتکاران جنگی شناسایی گردند ولی مجازات اجرایی در  انتظار شان نباشد، پس چه نیازی است که این فرایند را آغاز کرد. مردم امروز افغانستان از شعور سیاسی خوبی برخوردار شده اند و همه می دانند که جنایتکاران کیها اند. از سوی دیگر آیا به محاکمه کشانیدن جنابتکاران در وضعیت فعلی ممکن است؟ و چه تعریفی از جنایتکار وجود دارد؟ مجرم جنگی کی است؟ و شناسایی قرباینان جنگ در صورتی که کمکی به آنان صورت نگیرد، چه دردی  را دوا می کند؟

موضوع دیگری که در این جلسه ها روی آن بحث شد، این بود که این پژوهش و بررسی را از کجا باید آغاز کرد؟ گروهی پیشنهاد می کردند که این پژوهش باید از هفتاد سال قبل آغاز گردد و گروه دیگر...

چیزی که در این بحث دومی برایم جالب بود، نحوة استدلال  حاضرین بنابر گرایش قومی و زبانی شان بود. حالا اصلا بحث سیاسی و اجتماعی نبود. پشتون ها ( الته منظورم تنها همانهایی اند که در همان جلسه ها شرکت داشتند) اصرار داشتند که عدالت انتقالی باید از خانه جنگی های دوران محاهدین آغاز گردد، چون بنا به تصور ایشان در این جنگ ها تاجیک ها، هزاره ها و ازبیک ها نسبت به پشتون ها سهم عمده را داشتند و در مورد وضعیت فعلی و تاکید روی جنایات طالبان همه خاموشی اختیار کردند. تاجیک ها ۰همان هایی که در جلسه بوندند)به عکس اصرار داشتند که باید از هفتاد سال قبل آغاز کرد تا جنایات قدرتمداران پشتون برملا گردد و در ضمن این چند سال اخیر را که طالبان شهروندان را می کشند و می سوزند، نباید  از نظر دور نداشت.

و با تاسف این گروه جنایت هایی را که همین اکنون از سوی نیرو های خارجی در جنوب صورت می گیرد، از یاد بردند.

دیدم که همه روشنفکران پشتون و تاجیک ( حالا همه کسانی که در چنین جلسات شرکت می ورزند کمتر از روشنفکر و روشنگرا عنوان دیگری را قبول ندارند.) با وقاحت می خواهند سهم قوم خود را کمتر جلوه بدهند.

از دیدگاه من تنها یک چیز حقیقت دارد. ما همه تاجیک، پشتون، ازبیک و هزاره و دیگر اقوام در این جنگها و مصیبتها سهم داشته ایم. با تفنگ، با قلم، با هم اندیشی و با حمایت از یک گروه. حالا تشخیص جنایتکار جنگی و تطبیق عدالت و حمایت از قربانیان جنگ در چنین فضایی که هنوز هم امنیت وجود ندارد، ناممکن است. فرایند دادخواهی و عدالت انتقالی در نفس خود ارزش دارد و باید عملی گردد؛ اما برای تحقق آن به وقت نیاز  است.

 

 

 

 

 

در سوگ دهزاد عزیز

 

جوان دانا، عاقل، مودب و پرکار بنیاد آرمان شهر که الگویی برای زنده گی بود، جانش را گرفت؛ امروز  در خاک گذاشتندش. برای خانواده و دوستانش و خودم صبر می خواهم.

 

 

یک صدایی در گوشم می پیچد: قیس دهزاد استم از بنیاد آرمان شهر. این صدا بلند تر می شود و فضا را پر می کند. دهزاد در مقابل چشمانم می ایستد. باریک اندام و بالا بلند، با سر و روی آراسته، پاک و منظم.

ساعت 10 با خانم گیسو جهانگیری و دهزاد در بنیاد آرمان شهر ملاقات دارم. گیسو جان روز قبل برایم گفت: می خواهم ببینمت. قیس خیلی بیماره و من هم سفر در پیش دارم، باید حتما ببینمت.

چرتی می زنم: روز شنبه. بعد برنامه هایم را برای روز شنبه به یاد می آورم و با عجله می گویم. نه. یکشنبه خوبه؟

گیسو جان رویم را می بوسد و می گوید: بلی خیلی خوبه.

من و گیسو نمی دانستیم که نه اصلاً خوب نیست. روز یکشنبه همه چیز بد است و اتفاق بدی می افتد. یکشنبه صبح وقت به دفتر می رسم و کمپیوتر را فعال می کنم. می خواهم ایمیلی برای گیسو و یا دهزاد بدهم که ملاقات را به یاد داشته باشند. بعد فکر می کنم: آدم های وقت شناسی چون آنان ممکن نیست که فراموش کنند.

ساعت 9:30 به راه می افتم. در مقابل دروازه آقای احمدی را می بینم برایش می گویم: من به آرمان شهر می روم، شما کاری ندارید؟ می گوید: نه. یک دقیقه یی با هم صحبت می کنیم.

راه مثل همیشه شلوغ و پر از آدم و موتر است. چند دقیقه یی مانده است که به مقصد برسم. موبایل زنگ می زند و زهرا با پریشانی می پرسد: دهزاد را دیدید؟ می گویم: نه تا چند لحظة دیگر می رسم. پریشانتر از قبل می گوید: آقای احمدی می گوید که آقای دهزاد شب قبل فوت شده است. بدون آن که موتر از جمپی بگذرد، تکان می خورم و می لرزم. با خود می گویم اصلا ممکن نیست، امروز ما قرار ملاقات داریم. آنان منتظر من اند و اگر چنین چیزی می بود احمدی برایم دهن در می گفت.

زنگ درب را می فشارم. کسی نمی آید. شکم بیشتر می شود. هر چه زنگ را می فشارم، کسی جواب نمی دهد. دروازه را عقب می رانم. باز می شود. پیش می روم. هیچ کسی نیست. می خواهم که اتاق ها را ببینم، که با خانم آشپز رو به رو می شوم. می گوید: تا حال هیچ کس نیامده است.

به چهره اش می نگرم. آرام و خونسرد است. دلم آرامتر می شود. می گویم: دهزاد نیامده است؟ خوب است؟

خانم جواب می دهد: بلی. بهتر است.

کاملاً مطمین می شوم. اما این خانم گیسو کجاست؟ برایش زنگ می زنم: من در دفتر شما استم، کجایید؟

یک صدای خفه یی می گوید: دیشب حادثه بدی اتفاق افتاده است... هنوز جمله اش تمام نشده است که به گریه می افتم. نه ممکن نیست. قیس با این جوانی و خوبی برود. آیا او فراموش کرده بود که ما ملاقات داریم؟ او فراموش کرده بود که جوانان، بنیاد آرمان شهر را با صدای مهربان و مودب او می شناسند؟

به زهرا زنگ می زنم و خبر بد را تایید می کنم. فکر می کنم که چرا احمدی برایم نگفت؟ راه طولانی تر از همیشه می شود. ازدحام موتر ها حالم را بدتر می کند. راه تمام نمی شود و من به روز چهارشنبه قبل می روم.

بنیاد آرمان شهر هر ماه جلسه سخنرانی نخبه گان را دارد. در همین چهارشنبه آقای پدرام و آقای مسعود سخنرانی دارند. وقتی به تالار لیسة استقلال داخل می شوم، دهزاد را می بینم که با چند جوان ایستاده است. با لبخندی برایش سلام می گویم. جوابم را نمی دهد، صرف می خندد. فکر می کنم که در دهنش شیرینی و یا خوراکی دیگری است. یک تیر نازک بدگمانی از ذهنم می گذرد که جوان مودبی مثل دهزاد چگونه با دهن پر ایستاده است و با تکان سر سلام می دهد. این تیر آنقدر نازک است که لبخندم را نمی آزارد. یک نفر از عقبم صدا می زند: خانم باختری دهزاد می خواهد با شما صحبت کند. رویم را دور می دهم. دهزاد همچنان می خندد. مثل همیشه مرتب و آراسته. به طرفش می روم و با خنده می پرسم: خوب استید، آقای دهزاد؟

 به طرفم می خندد و من منتظر جواب استم. دوستانش با تعجب به طرفم می بینند. باز هم می خندم: خوب آقای دهزاد؟ لحنم فشار دارد؛ یعنی خوب آقای دهزاد حرفت را بگو که من برای داخل شده به تالار عجله دارم. یک جوان می گوید: آقای دهزاد صحبت نمی توانند،چند روز قبل  سکته کرده اند. نمی توانم باور کنم. این چه مزخرفات است! فکر می کنم که می خواهند شوخی کنند. تبسم همچنان بر لبانم است. و منتظر استم که دهزاد گپ زدن را آغاز کند. به خود می آیم: نه چه جای شوخی است؛ دهزاد واقعا بیمار است. تکان می خورم. سرد می شوم. ده روز قبل با او در یک جلسه بودم. او که اصلا به آدم بیمار نمی ماند و امروز هم بیمار نیست. چشمانش برق می زند و لبخندش هم با او است. دهزاد برایم روی کاغذ می نویسد: از هفته قبل بیمارم، خیلی جدی نیست. فقط نمی توانم که صحبت کنم. چند روز بعد به ایران می روم. داکتران گفته اند که به زودی خوب می شوم.

گیچ شده ام. هراس، تعجب، دلهره و صمیمیت را به هم می آمیزم. حالم خیلی بد شده است. دهزاد می داند که خیلی ناراحت شده ام. می خندد و با دست به شانه ام می زند؛ یعنی نترس من خوب استم و به زودی بهتر می شوم. اما من اندوهی را در چشمانش می بینم که حجم بزرگی دارد به پهنای آسمان و یا شاید به پهنای بیکران.

 بعد می نویسد: برای برنامة مولانا کلی کار کرده ام. کورس های روش تحقیق ما هم به راه می افتد. باید در این دو مورد با هم صحبت کنیم. می گویم: خوب است در همین یکی دو روز با هم می بینیم.

سخنرانی های آن روز برایم کمرنگ می شوند. فکر می کنم که اندوه دهزاد مثل یک مه خاکستری و چسپنده همه فضا را گرفته و آدم ها را خفه می کند. به زنده گی می اندیشم و به بیهوده گی که در آن موج می زند، به دور و تسلسلی که فلسفه اش را نمی دانم. فکر می کنم که دهزاد یک چیزی می خواهد بگوید، اما نمی تواند.

وقتی از تالار خارج می شوم. گیسو جان از عقبم می آید و همانجاست که ملاقات روز یکشنبه را سامان می دهیم.

موتر به دفتر می رسد. همکاران همه منتظر اند. آقای حسینی، آقای احمدی، استاد عارف و زهرا.

آشوب زده به احمدی می گویم: تو که خبر داشتی دهزاد نیست، پس چرا مرا گذاشتی که به آرمان شهر بروم؟

می گوید: اصلا خبر نداشتم، تازه دانستم. بی هیچ سخن دیگری به طرف خانة دهزاد به راه می افتیم. خانه شان از مرکز تعاون خیلی دور نیست.

وقتی نزدیک خانه شان می رسیم. او را به طرف مسجد و غسل خانة کارتة سخی برده اند. من و زهرا نمی دانیم که چه باید بکنیم. با خیلی از مراسم آشنا نیستم. به طرف مسجد می رویم. در آنجا هیچ زن دیگری نیست. برای گیسو جان زنگ می زنم.

 می گوید: ما به خانه شان استیم، مگر زنان آدمند که به مسجد بروند؟ برای ما اجازه نیست.

دوباره به طرف خانه شان می رویم. گیسو در صحن حویلی ایستاده است. هر دو به گریه می افتیم. مادرش فریاد می زند: شما همکار های قیس بودید، بچیم را به من پس بدهید. عادله محسنی را می بینم. هر دو فریاد می زنیم و همدیگر را در آغوش می گیریم.

مرگ مفاجا، مرگ جوان. اندوه بیداد می کند. زنان می خواهند که به طرف مسجد بروند. با آنان همراه می شویم. عادله فریاد میزند: این چه کاری بود که کردی قیس جان!

بعد به طرف من می بیند: می دانی که قیس شب قبل خودش را حلق آویز کرد. بیماریش را باور کردم. قفل شدن زبانش را باور کردم و حالا باید این حقیقت تلخ را نیز باور کنم؛ اما چه غیر قابل باور است. جوان عاقل و روشنفکری چون دهزاد خودش را حلق آویز کند. چگونه ممکن است؟ او که مربی جوانان بود و به همه راه و رسم زنده گی و روشنگری را می آموخت. عادله همچنان فریاد میزند: خیلی ظالم بودی به مادرت و به نسترن هم دل نسوختاندی!

زهرا به شدت می گرید. نمیتواند باور کند. همین صبح او ایمیلی را که دهزاد دیروز برایش فرستاده بود، می خواند.

فکر می کنم که حالا مردان می آیند و زنان را از داخل شدن منع می کنند. هیچ کس مانع نمی شود. داخل تکیه خانه می شویم. مردان در اتاق دیگری هستند. او را می آورند. همچنان آراسته؛ ولی اینبار با پیراهن بلند سپید و رو پوش سیاه دوخته شده. دوستانی را می بینم. پدرام، امینی، علوی، استاد نور، مسعود قیام، حلیمه علی زاده و...

تلاش نمی کنم که رویش را ببینم. او اگر او می خواست امروز با هم می دیدیم، حالا چه اهمیتی دارد که رویش را ببینم. از صبحت با دوستان مشترک و خانواده او در می یابم که دهزاد با افسرده گی دایمی مواجه بود و یاد های زهره خانمش را نمی توانست فراموش کند. اندوهش را در می یابم. اما چه دیر! تنها تبسم و آرامش او سبب شده بود که توفان درونش را در نیابم.

فکر می کنم که همان روز می خواست بگوید:

آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی اين دريای تند و تيره و سنگين که می‌دانيد

چر نتوانستم که اندوهش را دریابم؟ چرا زودتر به ملاقاتش نرفتم؟ هیچ چیز با خود ندارم، فقط حسرت کشنده و تلخ.

که می تواند برای نسترن شش ساله خبر مرگ پدرش را بدهد؟ نمی دانم. شاید هم او می داند.