خلاصه داستان:

مردی درویش ماب و پارسا به نام شیخ صنعان 50 سال  عمر خود را به عبادت و ریاضت گذشتانده بود. او با این زهد و عبادت چهارصد مرید را به دور خود جمع کرده، به ارشاد آنان می پرداخت. او مرد شگفتی بود :

هم عمل هم علم با هم یار داشت

هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

شیخ با اینکه مراسم حج را بار ها به جا آورده بود، باز هم تا فرصتی میسر میشد به حج عمره میپرداخت و از هیچ سنتی فرو گذاشت نمیکرد. مریضان از دم او شفا مییافتند و حاجتمندان گره مشکل خود را پیش او میگشودند. اما روزگار آرامش همچنان باقی نمیماند. رویا ها و خواب های چند شب پشت هم او را می آزارد. خواب شگفتی بود. او می بیند که در روم مقام دارد و سجده بر دامان صنم زیبا روی میگذارد. او با دیدن این خواب قرار وآرام از دست میدهد و این خواب را عقبه یی میداند که ناگزیر طی کند.

آخر از ناگاه پیر اوستاد

با مریدان گفت ((کارم اوفتاد

می بباید رفت سوی روم زود

تا شود تعبیر این معلوم زود))

مریدان که کار را عجب می بینند همه با او از کعبه به سوی روم عزم سفر میکنند. بعد از گشت و گذار در شهر روم چشم شیخ به دختر زیباروی ترسا می افتد که صورت و سیرت روحانی دارد و آتش در جان شیخ میزند.  شیخ بدون تفکر به دست و پای دختر میافتد وصال او را خواستار میشود. مریدان جمله شگفتی زده به شیخ خود می نگرند و زبان به پند ونصیحت میگشایند. اما کو گوش شنوا؟

می بسوزم امشب از سودای عشق

می ندارم طاقت غوغای عشق

عمر کو تا وصف غمخواری کنم؟

یا به کام خویشتن زاری کنم

دست کو تا خاک ره بر سر کنم؟

یا ز زیر خاک و خون سر بر کنم

پای کو تا باز جویم کوی یار؟

چشم کو تا باز بینم روی یار؟

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار

این چه عشق است، این چه درد است این چه کار؟

بعد از گذشت ماهی در کوی و برزن دلدار،  دختر که از عشق شیخ آگاه شده است زبان به ملامت او می گشاید که کجا این دختر ترسا روحانی با این همه جمال و نقش و صورت و کجا آن پیر مرد زبون، مسلمان که  درد عشق خوار و ناتوانش کرده است.

دخترش گفت ای خرف از روزگار

ساز کافور و کفن کن ، شرم دار

چون دمت سرد است، دمسازی مکن

پیر گشتی قصد دلبازی نکن

این زمان عزم کفن کردن تو را

بهترت آیدت که عزم من تو را

دختر ترسا که این همه بی قراری را میبنید شرط وصال خویش را بر چهار چیز میبندد:

سجده کن پیش بت و قران بسوز

خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

شیخ از همه کس و پیشینه خود رو بر میتابد و به نوشیدن شراب میپردازد و زنار به کمر میبندد. اما دختر باز هم راضی به وصال نمیگردد و دلیل بر گرانی کابین یا مهر خود میاورد. شیخ پیر درمانده و ناتوان باز هم به دامان دختر پناه میبرد؛ چون ذره یی هم از مال دنیا با خود ندارد. دختر بر سر  رحم میاید و به شرطی که پیر سالی خوک های او را بچراند بسنده میکند.

مریدان بعد از این دست از رستگاری شیخ خود میشویند و او را ترک کرده و به راه خود روان میشوند.

شیخ دوست رستگار و پاکبازی در کعبه داشت که بعد از رسیدن مریدان جویای احوال شیخ میشود. مریدان با ناله وزاری احوال شیخ خود را باز میگویند. او به مجرد شیندن این احوال آه از نهاد بر میکشد و بر مریدان می اشوبد و همه را به نارفیقی و نا همراهی متهم میکند:

شرمتان باد! آخر این یاری بود؟

حق گزاری و وفاداری بود؟

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست

جمله را زنار می بایست بست

این نه یاری و موافق بودن است

کانچه کردید از منافق بودن است

هر که یار خویش را یاور شود

یار بایدبود اگر کافر شود

دوست صادق چاره کار را در این میبیند که همه با هم به چله نشینند و در گوشه اعتکاف به عبادت خداوند بپردازند مگر خداوند چاره یی  این کار را به آنان الهام کند. تا چل شبانروز همه با خضوع و خشوع به عبادت خداوند میپردازند. در شب چلم دوست صادق، حضرت محمد مصطفی را به خواب میبیند و دست به دامانش می اندازد که شیخ از خود رفته را به راه باز آورد. آن حضرت برایش مژدگانی میدهد که شیخ از قید وبند رها شده است. همه مریدان راه روم را در پیش میگیرند و هنگامی که به شیخ خود میرسند میبینندکه او زنار را بر کمر پاره کرده است و دل از ترسایی بر گرفته است و گریان و نالان از کرده خود چون ابر بهاری اشک میریزد. مریدان با خوش حالی به سوی او میشتابند و او را که پشیمان و نژند از کرده خود است در بر میگیرند و روانة حجاز میگردند.

دختر ترسا هم آفتاب را به خواب میبنیدکه او را میگوید که به عشق حقیقی دست یافته است و به سوی شیخ خود روان شود و او را دریابد. دختر گریبان پاره کرده و فریاد زنان در طلب شیخ از خانه بیرون میگردد و از خداوند استغفار می جوید.

زار می گفت ای خدای کارساز

عورتی ام مانده از هر کار باز

مرد راه چون تویی را ره زدم

تومزن بر من که بی آگه زدم

بحر قهاریت را بنشان ز جوش

می ندانستم، خطا کردم، بپوش

هر چه کردم بر من مسکین مگیر

دین پذیرفتم برین بی دین مگیر

شیخ از آمدن دختر ترسا آگاه میشود و با مریدان در باب او سخن میگوید همه به دیدن او میروند و او  را زار ونزار و بی حال مییابند؛ دختر دست به دامان شیخ میزند و تشرف به دین اسلام را میخواهد. شیخ اجازه میدهد و دختر با عشق به خداوند از دنیا میرود.

با شیندن این قصه عشق واشتیاق مرغان به دیدن سیمرغ بیشتر میگردد و عزم شان محکمتر میگردد و بعد از انداختن قرعه هدهد را به پیشوایی و رهبری بر می گزینند و در راه رسیدن به مقصد پاکبازانه دست از جان میشویند.

همگونی های  داستان  شیخ صنعان با سایر داستان ها و پس زمینه های تاریخی آن:

به اساس پژوهش عده یی این داستان ریشه تاریخی در سالهای قبل از زنده گی عطار یعنی از شروع قرن چهارم دارد. زرین کوب میگوید که این قصه از یک اثر غزالی یا منسوب به او به نام تحفه الملوک اقتباس شده است. آشنایی و استغراق عطار در آثار امام غزالی در سالهای حیاتش مبین این تاثیر پذیری است. استاد مجتبی مینوی نیز به این همگونی تاکید میورزد که داستان شیخ صنعان با شخصیت تاریخی عبدالرزاق محدث که غزالی از او یادآوری کرده، یکی است. این عبدالرزاق از محدثین مشهور بود که در سال 211 هجری درگذشت.

در منطق الطیر این داستان مهر زمان را با خود ندارد اما با این هم پژوهشگران این سیما را با بعضی از چهره های تاریخی همگون دانسته اند.

همچنان به داستان ابن سقا در اسناد مربوط به زنده گینامه خواجه یوسف همدانی که در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم میزیست، اشاره شده است. ابن سقا فقیهی بود که در مجالس وعظ همدانی حاضر میگردید. روزی او در جمعیت چند مساله را از همدانی پرسید که او را برآشفت و گفت: ((بنشین که از سخنان تو بوی کفر میشنوم. شاید که بر دینی جز دین اسلام بمیری!))

آنچه از سرگذشت ابن سقا در دست است این است که او سرانجام نصرانی شد و به قسطنطنیه رفت. اما در هیچ جایی نیامده است که او عاشق ترسا دختری گردد و در راه عشق او از اسلام بگردد. صرف روایت بسیار ضعیفی را علی بن یوسف شطنوفی در کتاب بهجه الاسرار خود مبنی بر عاشق شدن ابن سقا بر دختر پادشاه آورده است که فروزانفر بدان اشاره کرده است. اما فروزان فر هم ریشه اصلی این داستان را در تحفه الملوک غزالی میداند.

همچنان میگویند که عطار در این داستان شیخ خود را که کمر بر خدمتش نهاده بود وصف کرده است و یا هم این داستان حکایت خود اوست که روزگاری بدین شیوه میزیسته است و بعد به مقام عاشقی رسیده و از دنیا بریده است.

 

ویژه گی های پرداخت صوفیانه عطار در داستان شیخ صنعان:

بدون پرداخت به اندیشه های شیخ نیشاپور ممکن نیست که به رمز و راز صوفیانه و عشق قلندرانة عطار و باز پرداخت آن در آثار عطار دست یافت:

عطار با اندیشه های خود بین عالم و انسان، بین انسان و خدا و بین خدا و عالم سیر میکند و هیچ چیز از حوزه تفکر او بدورنمیماند. او در هر چیز خدا  را میبیند و در هر چیز خدا را جستجو میکند و از هر آن چیزی که او را از خدا بدور میسازد، دوری میکند و آن را بت میداند.

تصوف عطار تا اندازه زیاد همانند تصوف غزالی است. او به یک نظام سلوکی و فردی بدون ریا معتقد بود.سلوک او ناشی از عشق بود. عشق از دیدگاه او از درد زاده میشود و از درد به کمال میرسد.

ویژه گی های داستان:

1.  سیر و سلوک معنوی عطار چه در تجربه مرغان سیمرغ جوی، چه در نیمرخ شیخ صنعان و چه در سرگشتگی سالک فطرت به یک نوع مستی قلندرانه ختم میشود و این مستی در حقیقت طوفان روحانیی را که در دورن پیر می خروشد، بازتاب میدهد. شیخ صنعان نزد پیروان از مقام و مرتبة برخوردار است اما باز هم چنان است که گویی در جایی از شخصیت خود چیزی کم دارد و عطار هم در پی آن است که این حلقه گمشده را شناسایی کند و شخصیت پیر را تکمیل کند. از سوی دیگر شیخ صنعان عاشق دختر معمولی نشده است. این دختر نیز نماد روحانیت و تکامل است و میتواند شیخ را به حقیقت وجودش رهنمایی کند. داکتر صابر امامی در مقاله یی مینگارد: ((دختری که روحانی صفت باشد و به راه دینی خود معرفت و شناخت داشته باشد، پس به راحتی میتواند شیخ صنعان را به مراحل عمیق تر وجودش رهنمایی کند. او با پیشنهاد شرب خمر به شیخ او را به حقیقت مستی که همانا جدا شدن و رها شدن از خویشتن بینی و ظواهر هستی است، میرساند)) :

خمر، هر معنی که بودش از نخست

پاک از لوح ضمیر او بشست

2.  یکی از ویژه گی های این داستان رمز گرایی و رازناکی آن است که خواننده یی که با رمز و راز عارفانه آشنایی ندارد به دشواری میتواند هدف از بازگویی این حکایت را درک کند. البته این ویژه گی  درتمام آثار عطار دیده میشود.

 شیخ صنعان بازگو کننده عشقی است که صوفیان آن را وسیله رسیدن به نهایت و کشف اسرار عالم میدانند، عشقی که حجاب را از چهره سرسپرده گان جهان معنی باز می افگند و عالمی را در شر و شور صوفیانه می اندازد. همچنان طرح این حکایت بازنمود وادی عشق در سیر وسلوک عارفانه است که عطار در منطق الطیر کوشش پرداخت آن را کرده است. در حقیقت عشق که عطار از آن بهره میگیرد، عشق خدواندی است که در وجود هر انسان مومن میتواند وجود داشته باشد که فقط به پالایش ضرورت دارد.

ذره یی عشق از کمین درجست چست

برد ما را بر سر لوح نخست

عشق ازین بسیار کرده ست و کند

خرقه با زنار کرده ست وکند

تخته کعبه ست ابجد خوان عشق

سرشناس غیب، سرگردان عشق

عشق رادر منطق الطیر  یکی از شاعران قرن دوازدهم در هند چنین خلاصه کرده است:

سی مرغ ز شوق بال و پر گشودند

در جستن سیمرغ هوا پیمودند

کردند شمار خویش چون آخر کار

دیدند که سیمرغ هم اینها بودند

این عشق عارفانه در اشعار مولانا، حافظ نیز دیده میشود:

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

 

در منطق الطیر احمد غزالی آمده است:

ما خیمة عاشقی بر افلاک زدیم

پس آتش نیستی در املاک زدیم

در عشق دلی بود سر امد ما را

در میکده ها شدیم وبر تاک زدیم

در ادب صوفیه همچنان مساله عشق در نهاد کاینات و در منظومة هستی نیز از موضوعات اساسی شمرده میشود. چنانجه ابن سینا در رساله یی در مورد عشق نبشته، بر این پندار بوده است که عشق در تمام موجودات، افلاک وموالید ثلاثه نیز جریان دارد.

3.  گناه و عصیان همواره در نهاد ادمی وجود داشته است. آدم با خوردن گندم نخسیتن گناه خود را که سرپیچی از فرامین خداوند است، مرتکب میگردد. عطار کوشیده است که  گناه را به شکل تاریخی و اسطوره یی ان به بررسی بگیرد. شیخ صنعان بعد از دیدن خواب وسوسه برانگیز خود میگوید:

نیست یک تن بر همه روی زمین

کو ندارد عقبه یی در ره چنین

گر کند آن عقبه قطع این جایگاه

راه روشن گرددش تا پیشگاه

وربماند در پس آن عقبه باز

در عقوبت ره شود بر وی دراز

عطار خواسته است که بازنمودی داشته باشد از گناه که به صورت بالقوه در نهاد هر آدمی میتواند وجود داشته باشد ونفس اماره به یکباره سر بلند کند و هستی آدمیان را حتا انانی را که عمری را  با زهد وعبادت گذشتانده اند به خاک بکشاند. شیخ صنعان با عمری عبادت و داشتن چهارصد مرید پاکباخته به گناه روی می آورد، خمر می نوشد، زنار میبندد، و ساکن دیر مغان میگردد و بت روی ترسا دختری را می پرستد.

4.  طرح مساله گناه و باز پرداخت داستان در جایی که شیخ به خوکبانی دختر ترسا میپردازد، ریشه در باور های رایج میان مسلمانان دارد. خوک نماد و سمبول نفس اماره، و پلیدی ها است. عطار به طرح این مساله می پردازد که در نهاد هر انسان خوک موجود است که خوک کنایه برای نفس اماره است. در این بیت ها ضمن تشریخ نفس اماره در قالب خوک به وعظ و نصیحت نیز می پردازد.

    رفت پیر کعبه و شیخ کبار

خوک وانی کرد سالی اختیار

در نهاد هر کس صد خوک است

خوک باید سوخت یا زنار بست

تو چنان ظن میبری ای هیچ کس

کاین خطر آن پیر را افتاد و بس

در درون هر کسی هست این خطر

سر برون آرد چو آید در سفر

توزخوک خویش اگر آگه نه ای

سخت معذوری که مرد ره نه ای

گر قدم در ره نهی چون مرد کار

هم بت و هم خوک بینی صد هزار

خوک کش، بت سوز، در صحرای عشق

ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

به باور  دیگر خوکبانی منیت و خویشتن بینی ، خودبینی و خود محوری را که حجابی برای رسیدن به حق شمرده میشود از بین میبرد.

5.  موجودیت دوست برای شیخ که واسطه عنایت الهی بار او میگردد از دو جهت میتواند بررسی گردد. یک این که این دوست تصریح میکند که اطاعت محض سالک از پیر باید بدون چون و چرا باشد. این دوست مریدان را سرزنش میکند که چرا مریدان شیخ را در مصیبت در راهی تنها گذاشته اند. این مساله در تصوف از اهمیت شگرفی برخوردار است وشاعران متصوف بار ها به اطاعت از پیر مرشد و سر سپردن در راه دوستی سخن ها زده اند. چنانچه حافظ میگوید:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

 

گر شما بودید یار شیخ خویش

یاری او از چه نگرفتید پیش؟

شرمتان باد! آخر این یاری بود؟

حق گزاری و وفاداری بود؟

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست

جمله را زنار می بایست بست

این نه یاری و موافق بودن است

کانچه کردید از منافق بودن است

هر که یار خویش را یاور شود

یار باید بود اگر کافر شود

دو دیگر این که عطار تصریح نمیکند که این دوست همان((پیر سالک)) باشد، اما به صورت تلویحی چنین اشاره یی دارد.

6.  توبه و پذیرش عذر تقصیر از سوی خداوند راهی است که همواره بر آدمیان باز گذاشته شده است.

تو یقین میدان که صد عالم گناه

از تف یک توبه برخیزد ز راه

بحر احسان چون درآید موج زن

محو گرداند گناه مرد و زن

بعد از اعتکاف و چله نشینی دوست ومریدان به منظور به راه حق برگشتاندن شیخ از گناه، عنایت الهی شامل حال شیخ میگردد. این عنایت الهی به واسطه دوست میسر میگردد. پیر پیش از ملاقات با یاران از همه چیز خبر دارد و در عالم دیگر سیر میکند و اگر چه در ظاهر داستان به این امر اشاره یی نمیگردد اما قراین چنین نشان میدهد.

مرد از شادی آن مدهوش شد

نعره یی زد که آسمان پر جوش شد

جملة اصحاب را آگاه کرد

مژدگانی کرد وعزم راه کرد

رفت با اصحاب گریان و دوان

تا رسید آنجا که شیخ خوک وان

شیخ را می دید چون آتش شده

در میان بی قراری خوش شده

7.  تاثیر عشق شیخ به دختر و تغییر بنیادین دختر پس از به خود آمدن از عشق رسوا و رو آوردن دختر به اسلام و سپس مرگ او بیانگر عشق الهی است که عشق بی رنگ شیخ مولد ان میشود. دختر از عشق بی پایان الهی در حالی که صبر از دوری و وصال خداوند را  ندارد جان میسپارد. عطار وصل شدن به منبع اصلی را چنین بازگو میکند.

قطره یی بود او درین بحر مجاز

سوی دریای حقیقت رفت باز

جمله چون بادی ز عالم میرویم

رفت او و ما همه هم میرویم

زین چنین افتد بسی در راه عشق

این کسی داند که هست آگاه عشق

8.  شیخ صنعان نیاز عاشق و ناز معشوق را به خوبی حکایت میکند. موضوعی که در ادبیات صوفیانه بارها ذکر شده است.

یا دلم ده باز، یا با من بساز

در نیاز من نگر چندین مناز

از سر ناز و تکبر در گذر

عاشق و پیر و غریبم در نگر

 

 

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وزما همه بیچاره گی وعجز و نیاز است(حافظ)

 

میان عاشق و معشوق فرق بیسار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید. (حافظ)

9.  عطار  به حکم الهی و قسمت ازلی معتقد است. او این موضوع را در اللهی نامه نیز تصریح میکند.((... ازل به کمانی ماند که هر دم هزاران تیر از آن بر می آید. آماج این تیر ها هم ابد است. هر تیر که از کمان راست می آید تیر انداز بدو عنایت دارد و آنکه راست نیاید نفرین تیر انداز را دارد و به خذلان می انجامد.)) اللهی نامه

((خیر وشر هر چه در عالم است به مشیت و حکم حق است، چنانکه نیل به رستگاری هرگز در گرو عمل نیست و در گرو عنایت است. عنایت نیز از پیشان- از ازل – مقسوم است- گنهکاری را که به دوزخ میبرند ممکن است عنایت او را از نیمه راه به بهشت برد و این از کار حق عجیب نیست. )) اللهی نامه

در داستان تمام این اندیشه هایی عطار باز تاب یافته است.

کار من روزی که می پرداختند

از برای این شبم می تاختند.

10.        عبدالحسین زرین کوب میگوید که درد واژه یی است که در تمام حکایت های عطار جریان دارد و او  آن را بار ها یادآوری میکند. او مقام این درد را بلند میبرد و نشان میدهد که این درد فردی نیست، جسمانی نیست. چیز روحانی و مقدسی است که نصیب حال عده یی میگردد. این درد با همه تلخی شیرینی داردکه جان سالک را از لذت می آگند و او را از آن دوری نیست. و همین درد است که اندیشه طلب را در وجود انسان زنده میکند و او را در خط سیر عشق روحانی و کمال انسانی می اندازد. سراسر داستان از درد آگنده است. دردی که بالاخره شناخت حقیقی را در بر دارد.

عطار در مصیبت نامه میگوید:

ای دردی که درمان منی

جان جانی کفر و ایمان منی

عطار با این درد نسخه رستگاری انسان ها را می جوید.

 

رویکرد ها:

صدای بال سیمرغ حسین زرینکوب

منطق الطیر، با تصحیح  وتحشیه شفیعی کدکنی

مقالة قراگوزلو در کیهان فرهنگی شماره؟ سال؟

مقالة داکتر صابر امامی، مجله یاد یار،شماره 9، سال 3