داستان پرداز قصه های ناب
داستان پرداز قصه های ناب
نگاهی به گزینة داستان های کوتاه "پیراهن سیاه با گل های سرخ" اثر عبدالواحد رفیعی
شهرنوش
به باور هنریک ایبسن - آن نابغه کبیر- نگاه نو، کنش کهنه را دگرسان می نماید. تمام آفریده های هنری از سده های پیش تا امروز، به محاکات دنیای بیرونی و ذهنی آفریننده گان آن پرداخته اند؛ ولی نوع نگاه و دریافت ویژه نویسنده با چگونه گفتن است که اثر هنری نو و تازه می آفریند و همینجاست که اثر نه تکرار مکررات بلکه، یک چیز شگرف، نو و لذت آفرین می تواند باشد. سوژه داستان های عبدالواحد رفیعی، همان رویداد های معمول یک جامعه پیش مدرن و روستایی فقیر است که مناسبات ناعادلانه و قصه مشت و درفش را به تصویر می کشد ولی در یک متن دل انگیز که پر از مایه های ادبی است.
رفیعی قصه گوی تمام عیار است؛ قبل از این که به تکنیک و مکتب های ادبی بیندیشد و داستان های خود را بر منبای یک اندیشه و یک ساختار ارائه بدهد، قصه می گوید و این قصه گویی ها چنان جذاب و پیراسته اتفاق می افتند که خود یک مبنای دیگر ایجاد می کنند: یعنی قصه برای قصه. چگونه گفتن رفیعی از سوژه های همیشه گی و مکرر قصه های آدمیان، فقر و نابرابری داستان های ناب بومی را خلق کرده است. مگر ادبیات بیشتر از هر چیز دیگر، به چگونه گفتن اهمیت نمی دهد!
یکی از پرسش هایی مطرح در ادبیات داستانی، اینست که آیا داستان سرایی، قصه گویی محض است یا این که ساختاریست ادبی که در زبان اتفاق می افتد و قصه یی را بازگو می نماید. رفیعی نویسنده تکنیک گرا نیست؛ دست کم میتوان گفت که از ساده ترین تکنیک ها و خط افقی تاریخوار بیشتر استفاده می نماید ولی او قصه گوی عالی است.
پیرنگ داستان های رفیعی، ساده و خطی است؛ زمان در آنها، بیشترینه یک دست و افقی می آید؛ در داستان هایش کمتر آشنایی زدایی نمود می یابد؛ چیز غریب و شگفتی در آنها رخ نمی دهد؛ ولی لذت قصه در آنها به پیمانه بزرگی نهفته است.
داستان های رفیعی با این که زبان استوار داستانی دارند و چگونه گی بیان قصه نیز بخشی از زیبایی آنها را می سازد، از ساده ترین ساختار های ممکن با توجه به عصر مدرن داستان پردازی که در آن تکنیک و ساختار، از اساسات به شمار می آیند، استفاده می کند. هر چند این ساده گرایی از یکسو قدرت قصه گویی رفیعی را بازگو می نماید از سوی دیگر دغدغه یی را برای خواننده جدی ادبیات داستانی ایجاد می نماید که رفیعی چرا توجه بیشتری به تکنیک های مدرن در ساختار و بیان نمی کند. از سوی دیگر عبدالواحد رفیعی باید خاطرات و گزارش های حقوق بشری خویش را از ژانر داستان جدا سازد و مرز میان گزارش، خاطره و داستان را مشخص کند.
رفیعی به گفته امین زواری، نویسنده رنج هاست و از درد و رنج مردم و بی عدالتی و نابرابری می نویسد. با این هم با تمام مایه و بن داستان ها که زاده رنج و بازتابگر بی عدالتی اند، هنر او برای هنر است و هم هنر و ادبیات را در خدمت فضیلت قرار می دهد. ویساریون بلینیسکی نویسنده روس می گویدکه ارائه ایدیولوژی در ادبیات، از زیبایی اثر نمی کاهد؛ ولی چگونه گی بازتاب آن در اثر است که انرژی مثبت تولید می کند و یا هم به آن ایدیولوژی صدمه می رساند. رفیعی نویسنده ایدیولوژی گرا نیست؛ ولی نوع نگاه خاص خود را در حوزه اجتماع و مذهب دارد. رفیعی از معدود داستان نویسان افغانستان است که در مورد جنگ نمی نویسد یا کمتر می نویسد. بدون شک اکثر داستان های او، بازنمود وضعیت پسا جنگ اند ولی او مستقیم وارد میدان جنگ و پیامد های آن نمی شود.
گزینة داستان های کوتاه " پیراهن سیاه با گل های سرخ" جدید ترین کتاب، عبدالواحد رفیعی است، که به تازه گی در شهر کابل چاپ شده و حاوی شش داستان کوتاه است؛ داستان هایی که بر روح آنها قبای روشنفکری سایه نیفگنده است؛ بدون موجب و بی مورد.
داستان "قفس سیمی پدرم" از زبان کودکِ مرد دست فروشی نقل می شود، که تمام سرمایه اش را یک قفس سیمی با وسایل ارزان قیمت می سازد. مردی که در گرما و سرما برای هفته ها از خانه بیرون می شود و در عوض یک مشت آرد و چند قرانی به خانه می آورد. ریتم داستان آرام است و همسان با داستان های سنتی، مقدمه، کشمکش، نقطه اوج و بازگشایی و پایان دارد. این داستان در نوسان میان حال و گذشته است؛ گاهی تصور می شود که بزرگسالی قصه کودکی خود را روایت می کند و گاهی هم این طور می نماید که کودکی در روزگار خویش سخن می گوید. ولی این کنش آگاهانه و از سر به کار گیری تکنیک های داستانی اتفاق نیفتاده سهل انگاری نویسنده را نشان می دهد. احساس کودکانه پسر هنگامی که نمی داند، چه شباهتی میان کندو و خرمن با قفس سیمی پدرش وجود دارد، خیلی طبیعی باتاب یافته است و یا هنگامی که صحنه شستن جنازه - یا شستن باقی مانده بدن او را که جز یک پا نیست-، می نماید ولی گاهی لحن و نتیجه گیری کودک که بایست کودکانه می بود همسان با تلقی یک کهنسال می گردد.
رفیعی در توصیف خیلی ماهر است و چنان همذات پنداری می نماید که انگار خواننده خود همه چیز را با چشم خود می بیند و حس می کند؛ مرگ، گرسنه گی، سرما، فقر را می چشد و زیر تاثیر قرار می گیرد:
" لنگیده لنگیده آمد گوشه ی خانه ایستاد، لحظه یی خانه را دید زد، بعد فقس سیمی اش را در گوشه یی گذاشت و عصایش را کنار قفس به شکل ایستاده به دیوار تکیه داد. دستار کهنه یی به سر بسته بود و شکلک آن از زیر گلو تیر کرده به روی گوشش بسته بود. طوری که نمی شد گوش ها و ریشش را دید. بالاپوش دراز، شبیه به کرتی عسکر ها پوشیده بود که تا سر زانو می رسید و گرداگرد یخن آن با تکه یی باریک پینه دوزی شده شود و پتلون نسواری رنگ پشمی شال برگ به تن داشت که پاچه های آن زیر جوراب شده بود و جوراب در زیر زانو با چوغی دراز گرد پا پیچیده، محکم بسته شده بود. کمر پتلونش را ازار بند چوخی سفید و بلند گره زده بود. پا به پا می کرد کجا بنشیند. مادرکلان به داد او رسید و گفت:"خوش امدید قوم جان بشینید، بشینید شرم نکنید." ص 22
باری آنتوان چخوف گفته بود که، هنگامی که از آدم یا چیزی به صورت غیر مستقیم در متن داستان اشاره می گردد حتما آن آدم یا چیز در متن نقشی دارد که نویسنده از قبل می خواهد تا ذهن خواننده را به چالش بکشد. در داستان "فقس سیمی پدرم" دو رویداد اضافی وجود دارند که افزون بر این که در بازنمایی پیرنگ داستان نقشی ندارند، به آن آسیب می رسانند. نخست، صحنه جمع آوری خرمن و تقسیم آن و دو دیگر ورود مرد مسافر. جاسازی قصه خرمن، زاید است با این که آن دو مشت گندم بخششی به پسرک به که گونی گندم خانه شان می افزاید اشاره یی است به یگانه منبع ثروت و غذای خانواده. بازگویی از مرد مسافر که شبی را در خانه کودک می گذراند، نیز زاید است، یعنی وقتی آن را برداری ساختار و متن آسیب نمی بیند. حالا اگر منظور نویسنده تاکید و بازنمایی تیپ نوعی مردان فقیر منطقه است، بدون این جز تحمیلی هم میتوانست برآورده شود. این بخش، در ذات خود پیرنگ یک قصه دیگر می توانست بود.
گاهی با نتیجه گیری ها، به زیبایی متن آسیب می رسد در حالی که بدون این پاراگراف شعاری هم دقیقا یافته خواننده همین می توانست بود: " مثلی که گرگ و دزد و برفباد همه و همه دست به دست هم داده بودند که اهالی دهکده ها را در این دشت تباه کنند. راهزان لچ می کرد، برف باد می کشت و بعد گرگ ها می خوردند و اهالی تکه ی مانده ی آن را دفن می کردند." ص 35
گاه گاهی در متن این داستان، شعار می دهد "همه ما اسیر روزگاریم" ص 20
"پیراهن سیاه با گل های سرخ" زیباترین داستان این گزینه است. چنان مکمل و جامع است که نمیتوان از آن چیزی برداشت و یا بر آن چیزی افزود. پیرنگ عالی استوار، با همه کوتاهی که سزاوار داستان کوتاه است، بازگو کنندة قصه درازیست که در ذهن خواننده امتداد می یابد. یکی از ویژه گی های داستان های رفیعی اینست که به صورت غیرقابل باوری برای خواننده ایجاد لذت می نمایند. به باور عده زیاد هدف اصلی ادبیات ایجاد لذت است. چنان چه سقراط و ارستو می گفتند: " غایت و هدف فنون ادبی، ایجاد لذت و خویشاوندی است."
داستان زیبایی که در فضای راز آمیز بیان می گردد؛ فضایی که با وجود بیان ریالستیک، یک نوع احساس سورریالستیک را در خواننده بر می انگیزد. شخصیت ها در این داستان خیلی خوب پرورش یافته اند، وصف نمی گردند و طی کنش ها و گفته های شان شناخته می شوند. پیراهن "سیاه با گل های سرخ" بیان یک رابطه عمیق عاطفیست که حس بازرگانی غریزی که در وجود هر انسان است، بر آن غلبه می یابد. حسی که انسان ها را در برابر داد و ستد و سود و ضرر قرار می دهد تا یکی را بر دیگری ترجیح بدهند و سودای سود را در سر بپرورانند. جدال بین عقل و احساس، مرد جوان را می آزارد. نه فراموش کرده است و نه شهامت پذیرش را دارد. ترسو است و خودش می داند به همین دلیل آزار می بیند.
" احساس می کردم درختان مرا شلاق می زنند. می خواستم خود را از حلقه ی دستانش خلاص کنم، مگر او با هر تکان محکمتر خودش را در تنم فرو می کرد. سینه های دست نخورده اش اکنون چسپیده بودند به سینه ام. سینه در سینه در هم غرق شده بودیم. می می خواستم رها شوم، او میخواست گرفتار شود،من در درونم غوغا بود، مگر او در بغلم رو به خواب بود، بناگوش سفیدش رو به چشمانم بود، مثل یخک، مثل یک برش یخک به چشمانم می زد، مرا به یاد دوران مکتب می انداخت، به یاد گپ آخوند که: چه گور ته می کنی پیش ازو.
لاته اش افتاده بود و سرش برهنه شده بود، مو های شانه نخورده اش روی زانوانم ریخته بودند، حلقه حلقه تنیده بودند دور دست و پایم را زنجیز کده بود. دستم را دور گردنش حلقه کرده بودم. با مهربانی گفتم: ایلا کو." ص 57
تعلیق ذهنیی که در این داستان ایجاد می گردد، سبب می شود که خواننده تا نیمه داستان متوجه نشود که فاجعه در کجاست و هنگامی که در می یابد، به شدت تکان می خورد. ساختار فزیکی این داستان با این که افقی است اما با فلاش بک هایی که در دیالوگ ها نمود یافته اند، دینامیک ذهنی تولید می کند که خواننده گاه به گذشته و گاه به حال سیر می کند.
دیالوگ های این داستان که با گویش هزاره گی نبشته شده اند، خوانش را برای خواننده غیر هزاره دشوار می سازد. "سورنمای"، " کور الگگ"، "کته پای"، "ریزه پای" و یا اصطلاحاتی این چنینی. به گونه مثال دریافت معنای جمله هایی چون " خوبه او وقت تو او رَ کوتل کو او گاو رَ بورین سر ریشقه" ص 61 واقعا دشوار است. (1)
بدین گونه داستان های رفیعی که بیشترینه با گویش هزاره گی نبشته شده اند، از پوشش گسترده مخاطبان برخوردار نمی گردند. نویسش با گویش، با این که حس همذات پنداری خواننده گان را به شدت تحریک می نماید از جانب دیگر آسیبی به زبان معیار است. گاهی هم رفیعی زبان گفتار و نبشتار را ماهرانه با هم می آمیزد طوری که نه از ثقلت زیاد لهجه به خواننده گانی که به گویش هزاره گی آشنایی ندارند، آسیبی می رسد و نه هم طبیعی بودن خویش را از دست می دهد.
مشکل بزرگ رفیعی در بیشتر داستان هایش نزدیک شدن بیش از حد به زبان گزارش است. شاید این بیشتر ارتباط بگیرد به شغل رفیعی که گزارشگر حقوق بشر است. شماری از داستان های رفیعی نمایه یک گزارش حقوق بشری اند، تا داستان محض و نغز. به گونه مثال "عریضه ی باطله" با این که می توانست سوژه خوبی برای یک داستان کوتاه باشد، اما لحن گزارشی و ساختار گزارشی دارد. متنی که میان زبان گزارشی و زبان داستانی آونگ مانده است، خواننده را به این باور می رساند که نویسنده تجربه کاری خویش را با زبان داستانی تعریف می کند. ساختار داستان، معمولی و پیش افتاده است حالا اگر از آن کسی دیگری می بود، احتمالا آن را می توانست خوب توصیف کرد، ولی چون از آفریننده داستانی چون "اشار" است، یک کار خوب خوانده نمی شود. (2)
"یک روز با خلیفه مامور!" داستان گزارش گونه دیگریست و یا به نحوی خاطره نویسی است تا جایی که خواننده را به صرافت می اندازد تا جستجو نماید مگر اگر در پیشانی داستان یا جای دیگری، نویسنده اشاره نموده باشد که صرفا به بازگویی یک خاطره پرداخته است. مگر خاطره پردازی را میتوان داستان نامید؟ در مواردی شاید. اما مرزی میان خاطره نگاری و داستان پردازی وجود دارد که برای داستان نویسان کاملا مشخص است که در کجای آن ناکجا اندازه نگه دارند.
داستان "تابوت" نیز از داستان های زیبا و کم عیب این مجموعه است که پیرنگ آن با دقت پرداخته شده است. داستان که از زبان یک کودک بیان می شود، در یک ریتم آرام از یک صبح زیبا آغاز می گردد که با مهربانی های افراطی مادر همراه است؛ مهربانی ناگهانیی که کودک را مشکوک می سازد که روز با همه گرمی و مهربانی و صفای آن، چیزی متفاوتی دارد که اصلا خوب نیست. داستان با همین ریتم ادامه می یابد و خواننده را نگران واکنش نهایی کودک می سازد. ناخودآگاه کودک، او را به این نتیجه گیری می رساند که موتر والگایی که مادرش را در آن می نشانند، همسان با رنگ تختی است که پدرش را در آن گذاشته برده بودند و گل های گردن مادر همرنگ با گل هاییست که در تخت پدر بسته بودند؛ مترادف از دست دادن.
لحن داستان، با این که متعادل به سن راوی گزیده شده است ولی در جاهایی کودک مثل یک بزرگ سال می تواند نتیجه گیری نماید که خانه بعد از رفتن مادرش "ساکت و تاریک مثل گور" شده است. یا وقتی که مادر کلچه یی را که مادربزرگ برایش داده تا بخورد و گویا شیرین کام از خانه بیرون شود، به او می دهد فورا به این صرافت می افتد که " شاید می خواست شیرین کام شوم". و این چنین یک بار بی هنگام، به دنیای بزرگسالان و نتیجه گیری های ذهنی آنان وارد می شود.
داستان " سکه های یک پنی" می توانست خیلی بهتر از آن چه نموده است، طرح گردد. نویسنده به جای نثر توصیفی داستانی، که خیلی هم در پرداخت آن هنر دارد، از نثر گزارشی استفاده کرده است:
" جورج اهل امریکا یا شاید انگلیس بود و آمده بود برای اعمار مجدد افغانستان کار کند. علاقه مندی زیادی به آثار تاریخی و عتیقه کشور های جهان سوم، خصوصا آسیای میانه داشت. به همین دلیل در افغانستان نیز بیشتر سیر و سفرش در قریه ها و ولسوالی های دورافتاده بود و حشر و نشر بیشتری با ساکنین قریه ها داشت." ص 113
داستان از زبان دانای کل روایت می گردد؛ اما رد پای داوری در چند گوشه آن دیده می شود؛ به گونه مثال هنگامی که کودک نسبت به جورج که موهای سرخ و هیکل بزرگ دارد، حس " نفرت" می نماید. حس " ترس" چیز شگفتی نیست اما دریافت " حس نفرت" کودک نسبت به این خارجی درشت هیکل حتا از زبان دانای کل زیاد مقبول نمی نماید.
از سوی دیگر این داستان،شعار سیاسی- اجتماعیی را ارائه می دهد که نویسنده از روی عمد، بر متن داستان تحمیل کرده است، تا این پیام را برساند که خارجی ها نه برای کمک که بل برای تحقق اهداف خود شان آمده اند و پول های خود را نیز با نیرنگ دوباره اعاده می کنند.
چاپ این کتاب خوب را برای رفیعی و خانوادة داستان افغانستان تبریک می گویم.
رویکرد:
پیراهن سرخ با گل های سیاه. عبدالواحد رفیعی. کابل: انتشارات تاک، بهار 1391 هجری خورشیدی.
یادداشت:
1. " خوب است. پس تو او را به دنبال خود بکشان. او گاو را. بروید سر ریشقه زار" در مورد بعضی اصطلاحات مصطلحات و به ویژه معنای همین جمله آقای رفیعی کمکم کرد.
2. دیدگاه های من در مورد رفیعی، تنها به همین گزینه بر نمی گردد؛ من در سطر های بالا در مجموع به طرز بیان و داستان پردازی رفیعی پرداخته ام؛ اگر فرصتی به دست آمد، به صورت مشخص در مورد گزینه داستانی "آشار" نیز خواهم نوشت.
3. من از خواننده گان وبلاگ رفیعی استم؛ خاطره ها و گزارش ها و روزانه نویسی های او را دوست دارم؛ گاهی حتا بیشتر از داستان هایش ؛ولی هنگامی که بحث ادبیات داستانی در میان است، میان گزارش نویسی، خاطره نویسی و روزانه نویسی تفاوت قایل می شوم.
4. نقل قول های این کتاب بر منبای نسخه پی دی اف ارائه شده اند.
شهرنوش برای طرح دیدگاههای گوناگون در عرصه های اجتماع، ادبیات و فرهنگ بنیاد نهاده شده است.